سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

وطن

روزی روزگاری وطن در کنار اتحاد با فرزندان خویش، ترک و لر،کرد و بلوچ، فارس و عرب، شمالی و جنوبی، شرقی و غربی، شیعه و سنی، مسلمان و مسیحی، زرتشتی و یهودی و بهائی به خوبی و خوشی زندگی میکردند. اتحاد به آنان یاد داده بود با تمام تفاوتهایی که با هم دارند همدیگر را دوست بدارند و یاری کنند و فرزندان نیز به گوش جان شنیدند و هر وقت یکی از آنها دچار کمبودی میشد آن یکی به کمکش می شتافت و به جای به رخ کشیدن تفاوتهایی که با یکدیگر داشتند هر کدام خلاء وجود خود را با دیگری پر میکرد و همه مکمل یکدیگر بودند وطن هم که میدید این چنین فرزندانش دست در دست هم دارند روز به روز زیباتر و قدرتمندتر می شد صلح بر همه جا حاکم بود و امنیت سایه بر سر فرزندان وطن داشت. هر چه وطن زیباتر و قدرتمندتر می شد چشم طمع دشمنان به او بیشتر می شد تا اینکه دشمنان دریافتند باید اتحاد را نابود کنند تا بتوانند وطن را تصاحب کنند لذا فتنه را راهی آن سرزمین کردند و از آنجا که فتنه لباس دوستی بر تن داشت و فرزندان وطن نیز مردمانی بی ریا و مهربان بودند بی آنکه بدانند ماهیت اصلی فتنه چیست پذیرای او شدند. فتنه کم کم شروع به کار کرد و چون می دانست بهترین راه تسلط به وطن تفرقه انداختن بین فرزندان او و به اسارت کشیدن اتحاد است هر روز به شکلی تفرقه را راهی زندگی فرزندان وطن کرد. 

سادگی و مهربانی لر را به سخره گرفت و در لفافه سخنان هجو کینه را راهی دلهایشان کرد، شیرین زبانی و صفای دل ترکها را به بازی گرفت و فارسها را مقصر جلوه داد و بین آنان دشمنی انداخت. 

به کشتار زنجیره ای سنی ها پرداخته و آنان را با شیعیان دشمن کرد، غیرت شمالی ها و تعصب جنوبیها را بازیچه کرد، بلوچها و عربها را مردمانی خطرناک جلوه داد و به شرقیها تهمت دوستی با همسایه شرقی و خیانت به وطن زد و غربیها را دوست همسایه غربی و دشمن وطن نامید. 

بهائیان را مجوس یهودیان را کافر و زرتشت را مطرود خواند و مسیحیان را منزوی کرد و به مسلمانان غرور را تزریق کرد.  فرزندان وطن بی آنکه بیاندیشند که اینان همه مکر است از یکدیگر دوری گزیدند و اما وطن در حیرت بود که چگونه اینگونه فرزندانش با یکدیگر دشمن شدند و از اتحاد کمک خواست اما وقتی فرزندان توجه نمیکردند دیگر از دست اتحاد کاری ساخته نبود. فتنه پس از دشمن نمودن فرزندان وطن، اتحاد را به اسارت گرفت و وطن را به دشمنان سپرد و حالا وطن روز به روز ضعیف تر می شود و شما ای فرزندان وطن به خود بیایید و دشمنی و تفرقه را کنار بگذارید و اتحاد را آزاد و سرلوحه خویش قرار دهید قبل از آنکه وطن بمیرد. 

 

زنده باد ایران و ایرانی 

 

                                

چند کلمه

هنگامی که کسی تو را آگاهانه نمی فهمد 

خودت را برای توجیه خسته نکن 

*  

از لباسهای کهنه ات خجالت نکش  

از افکار کهنه ات شرمنده باش 

 

(ناشناس)

درد

درد من تنهایی نیست؛
بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت؛
بی عرضگی را صبر و
با تبسمی بر لب...
این حماقت را حکمت خداوند می نامند. 

گاندی

کاش...

بنام تنها امید تنهائیم

کاش میدانستم حرفهایت همه دروغه کاش اینگونه روح زلال عشق را به دستهای کدر قلبت نسپرده بودم کاش میدانستم عاقبت ترکم خواهی کرد و ای کاش هرگز تو را ندیده بودم میدانم روزی پشیمان خواهی شد ولی چه سود دیگر نخواهی توانست روزهای از دست رفته و عمر تباه شده مرا به من بازگردانی ای کاش حسرت ای کاشها اینگونه مرا نمی سوزاند. 

بهانه

دلم دل تنگ نگاه توست بی هیچ بهانه ای 

آسوده در کنج خیال توست بی هیچ بهانه ای 

به تقدیر چگونه باید گله کنم 

که خویش سپرده ام دل به نگاه تو بی هیچ بهانه ای  

برگهای خزان زده

 برگهای خزان زده چشم به راه معشوق خویش تن رنجور و زردشان را به دست سرما سپرده بودند،بی تابی را میشد در چشمانشان دید ، هر لحظه که باد نزدیکتر میشد برگها بی قرارتر میشدند تا اینکه با رسیدن باد خود را در آغوش او رها کردند و با او به ابدیت پیوستند.  

آهای آدمها برگان زرد پائیز را به سرگرمی خویش از شاخه جدا نکنید شاید او در انتظار معشوق بی قراری میکند.  

 

 

                    برگ پاییزی

جملات بی نظیر از بزرگان

جملات بی نظیر از بزرگان  

جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه‌اش خراب می‌شود و هر کسی بخواهد خانه‌اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.
پروفسور حسابی
 


ابن سینا: من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد!

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. ((نارسیس))

مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد. "جورج برنارد شاو"


آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند.
(مونتسکیو)

دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.*
انیشتین


بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی......
نلسون ماندلا


یادمان باشد بعضی هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را
مثل : بابا، مامان، پدربزرگ....


مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ، زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو ناامید میشوند.
"آلبرت انیشتین"

روان‌نژندها توی آسمان، قصرها می‌سازند. روان‌پریش‌ها توی آن‌ها زندگی می‌کنند. روان‌پزشک‌ها می‌روند اجاره‌ها را می‌گیرند.



جملۀ «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم.»، از مقدس‌ترین عباراتِ دنیاست. فکر می‌کنم کسانی که روزی این جمله را از کسی می‌شنوند، جزء آدم‌های خوش‌شانس دنیا به حساب می‌آیند. «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم.»

خود فریبی به این صورت بیان شده است که انگار روی وزنه‌ای ایستاده‌اید تا خود را وزن کنید، در حالی که شکم‌تان را تو داده‌اید.
چارلز استیون هامبی

 

بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ست. با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد. / الیزابت استون

می‌شود از امشب قانون تازه‌ای در زندگی بنا بگذاریم؟ همواره بکوشیم قدری بیش‌تر از نیاز، مهربان‌ باشیم.جی.‌ام. بری


شاید چشم‌های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک‌های‌مان شسته شوند، تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف‌تری ببینیم. / الکس تان

دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند
انتوان چخوف

بهتر است که در این دنیا فکر کنم خدا هست و وقتی به دنیای دیگر رفتم بدانم که نیست . و این بسیار بهتر از این است که در این دنیا فکر کنم خدا نیست و در آن دنیا بفهمم که هست .
آلبر کامو 

 
هر شکلی از حکومت محکوم به نابودی با افراط در همان اصولی است که بر آن بنا نهاده شده است 
  ویل دورانت   

 
مردم دو دسته‌اند، یا گول می‌خورند یا گلوله 

از دفتر خاطرات یک دیکتاتور 

 
هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ، شاید امید تنها دارایی او باشد . ارد بزرگ 

 
من هیچ راه مطمئنی به سوی خوشبختی نمی شناسم. اما راهی را می شناسم که به ناکامی منجر می شود. گرایش به خشنود ساختن همگان
افلاطون


وقتی داری بالا میری مهربان باش و فروتن، چون وقتی که داری سقوط میکنی از   کنار  همین آدمها رد میشی

 

 

 

وفا

 به نام آنکه گل صداقت را در سینه ها قرار داد 

در زمانی که وفا قصه برف به تابستان است 

و صداقت گل نایابی است  

و در آئینه چشمان شقایقها عابر بی عاطفه غم جاریست 

به چه کس باید گفت؟   با تو خوشبخترینم

آرزوی شهادت

 

به نام خدای عشق و شهادت   

راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست   

آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود   

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست 

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان                

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست 

ما را از منع عقل مترسان و می بیار                  

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست 

او را با چشم پاک توان دید چون هلال                     

هر دیده جای جلوه آن ماهپاره نیست 

از چشم خود بپرس که ما را که می کشد         

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست 

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ روی                  

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست  

 

 

حالات روزگار

قدرت کردگار میبینم                          حالت روزگار میبینم 

حکم امسال صورتی دگر است           نه چو پیرار و پار میبینم 

از نجوم این سخن نمیگویم                بلکه از کردگار میبینم 

عین ور اذال چون  گذشت از سال      بوالعجب کار و بار میبینم 

در خراسان و مصر و شام و عراق      فتنه و کارزار میبینم 

همه را حال میشود دیگر                    گر یکی ور هزار می بینم 

گرد آئینه ضمیر جهان                         گرد و زنگ و غبار می بینم 

ظلمت ظلم ظالمان دیار                      بیحد و بی شمار می بینم 

قصه ای بس غریب می شنوم            غصه ای در دیار می بینم 

جنگ و  آشوب و فتنه و بیداد               از یمین و یسار می بینم 

غارت و قتل و لشگر بسیار                  در میان و کنار می بینم 

بنده را خواجه وش همی یابم             خواجه را بنده وار می بینم 

بس فرومایگان بیحاصل                       عامل و خواندگار می بینم 

هر که او پار یار بود امسال                  خاطرش زیر بار می بینم 

مذهب و دین ضعیف مییابم                 مبتدع افتخار می بینم 

سکه نو زنند بر رخ زر                          درهمش کم عیار می بینم 

دوستان عزیز هر قومی                      گشته غمخوار و خوار می بینم 

هر یک از حاکمان هفت اقلیم              دیگری را دچار می بینم 

نصب و عزل بتکچی و عمال                هر یکی را دوبار می بینم

ماه را رو سیاه می بینم                     مهر را دل فکار می بینم

ترک و تاجیک را بهمدیگر                     خصمی و گیرودار می بینم

تاجر از دست دزد بی همراه               مانده در رهگذار می بینم

مکر و تزویر و حیله در هر جا               از صغار و کبار می بینم

حال هندو خراب مییابم                       جور ترک و تتار می بینم

بقعه خیر سخت گشته خراب             جای جمع شرار می بینم

بعض اشجار بوستان جهان                 بی بهار و شمار می بینم

اندکی امن اگر بود آن روز                   در حد کوهسار می بینم

همدمی و قناعت و گنجی                  حالیا اختیار می بینم

گرچه می بینم اینهمه غمها               شادی غمگسار می بینم

غم مخور زانکه در این تشویش           خرمی وصل یار می بینم

بعد از امسال و چند سال دگر             عالمی چون نگار می بینم

چون زمستان پنجمین بگذشت            ششمین خوش بهار می بینم

نایب مهدی آشکار شود                      بلکه من آشکار می بینم

پادشاهی تمام دانایی                         سروری با وقار می بینم

هر کجا رو نهد به فضل الله                 دشمنش خاکسار می بینم

بندگان جناب حضرت او                       سر بسر تاجدار می بینم

تا چهل سال ای برادر من                   دور آن شهریار می بینم

دور او چون شود تمام بکار                  پسرش یادگار می بینم

پادشاه امام هفت اقلیم                      شاه عالی تبار می بینم

بعد از او خود امام خواهد بود               که جهان را مدار می بینم

میم و حامیم و دال میخوانم                نام آن نامدار می بینم

صورت و سیرتش چو پیغمبر               علم و حلمش شعار می بینم

دین و دنیا از او شود معمور                خلق از او بختیار می بینم

ید و بیضا که باد پاینده                        باز با ذوالفقار می بینم

مهدی وقت عیسی دوران                  هر دو را شهسوار می بینم

گلشن شرع را همی بویم                   گل دین را ببار می بینم

این جهان را چو مصر مینگریم             عدل او را حصار می بینم

هفت باشد وزیر و سلطانم                  همه را کامکار می بینم

عاصیان از امام معصوم                      خجل و شرمسار می بینم

بر کف دست ساقی وحدت                 باده خوشگوار می بینم

غازی دوستدار دشمن کش                همدم و یار غار می بینم

تیغ آهن دلان زنگ زده                        کند و بی اعتبار می بینم

زینت شرع و رونق اسلام                   هر یکی را دوبار می بینم

گرگ با میش و شیر با آهو                  در چرا بر قرار می بینم

گنج کسری و نقد اسکندر                   همه بر روی کار می بینم

ترک عیار مست مینگرم                      خصم او در خمار می بینم

نعمت الله نشسته در کنجی               از همه بر کنار می بینم 

 

غربت

باز هم من و تنهائی و این شهر غریب  

 

هل من ناصر ینصرنی

 به نام خدایی که شهادت را آفرید 

سلام بر لب تشنه حسین 

محرم است و دل بیقرار  حسین  

خدایا کمک کن  حسین ی زندگی کنیم و  حسین ی بمیریم 

 

قرارگیری در جایگاه ظلم

امام  حسین  (ع): ای مردم‌! رسول‌ خدا فرمود: هر کس‌ سلطان‌ زورگویی‌ را ببیند که‌ حرام‌ خدا را حلال‌ نموده‌، پیمان‌ الهی‌ را می‌شکند و با سنّت‌ و قوانین‌ رسول‌ خدا از در مخالفت‌ درآمده‌ و در میان‌ بندگان‌ خدا، راه‌ گناه‌ و معصیت‌ و ستم‌ و دشمنی را در پیش‌ می‌گیرد، ولی‌ با عمل‌ یا سخن‌ اظ‌هار مخالفت‌ نکند، بر خداوند است‌ که‌ او را در محل‌ و جایگاه‌ آن‌ سلطان‌ ظ‌الم‌ قرار دهد.

مقتل‌ خوارزمى‌، ج‌ 1، ص‌ 234   

 

ناگزیر

ناگزیر مانده ام در این دیار  آشنای غریب و همیشه به دنبال بهانه ای که پر بگشایم به سوی دیار غریب آشنا  شاید در آنجا آشنایان غریبه کمتر باشند و غریبه ها مرا آشنای خود خوانند. 

نمی دانم کجا ولی ناگزیر باید رفت  

برای فراموش کردن  

برای کمتر حس کردن شکست  

و برای فراموش شدن 

ناگزیر باید رفت  

عشق یا ...

 بنام آفریننده فاصله ها برای محک زدن دوستیها

ماهی کوچک چنان سرمست عشق دریا بود که رسیدن دریا به نزدیک حرّا را احساس نکرد.دریا کم کم در کنار ساحل حرّا بالا و بالاتر می رفت تا جائی که درختان حرّا را در برگرفت ،ماهی به خیال آنکه دریا این جنگل را به او هدیه کرده در لابه لای درختان می چرخید و می خندید دریا اما خیالی دیگر داشت او وقتی ماهی کوچولو رو سرگرم دید کم کم فرونشست آنچنان نرم و آهسته که ماهی کوچولو اصلاْ احساس نکرد.شب بود و مهتاب نورش را به دریا هدیه کرده بود.ماهی کوچولو که خیلی خسته شده بود خواست روی یکی از شاخه های حرّا استراحت کند ، رفت و روی شاخه نشست و چشمانش را بست ساعتی نگذشته بود که احساس کرد نفس کشیدن برایش سخت شده چشمش را باز کرد اما چیزی را که دید باور نکرد ، دریا رفته بود و تنها صدایش از دوردست به گوش می رسید ماهی با وحشت به اطرافش نگاه کرد، مهتاب جنگل را روشن کرده بود تا جایی که چشم ماهی کار میکرد درخت بود و سایه درختان ماهی خودش را از روی شاخه به روی ساحل انداخت به امید آنکه بتواند خود را به دریا برساند اما دیگه خیلی دیر شده بود ماهی روی ساحل نمناک چشمهای پر از اشکش را به سمت دریا دوخته بود و این چنین نامهربانیی را باور نداشت.  

 

تنهائی

بنام آنکس که جلا می بخشد تنهایی مرا 

جفا

بنام آنکس که وجودم زوجودش به وجود است 

چه سخت است ساده انگاشتن دوری تو هر لحظه که به خود میگویم همان بهتر که رفت دردی در سینه احساس میکنم و میدانم هنوز در انتظار بازگشت توام توئی که هرگز قدر وفای مرا ندانستی آیا منی که همه زندگیم را پای تو باختم سزاوار چنین جفائی بودم.

 

ای سفر کرده من به خدا می سپارمت 

 

                                              

رحمت باران

به نام خدای باران

همچون باران بخشنده باش ،نه چنان ببار که تشنگان حریص گردند و نه گلهای لطیف آسیب بینند.چنان نرم بر خاک بنشین که رایحه ات برای همیشه در ذهن ها ماندگار گردد.

زندگی همچون سرابی بی پایان مرا در بر میگرد وقتی که از تو دورم .اما زیباست این دوری وقتی بدانم تو اینگونه خوشبختتری .

نمی دانم به کدامین گناهم گرفتار چنین عقوبتی گردیدم .ای کاش آنکس که خود را بی گناه جلوه می دهد بداند که خیلی هم بی گناه نیست و باعث از دست رفتن یارش خودش بود و اکنون یارش را از من طلب نمی کرد.

نمی دانم عاقبتم چه میشود و به کجا خواهم رفت فقط این را میدانم که تو همیشه در خاطرم ماندگاری هرگز فراموشت نخواهم کرد. هر جا که هستی امیدوارم سالم و شاد باشی و همیشه زندگی به تو لبخند بزند و هرگز گرفتار سراب زندگی نگردی.

به امید دیدار 

 

 

غرور

بنام خالق هستی

دریا خشمگین موجها را به صخره می کوبید طوریکه نمیشد فهمید اینگونه نفرتش را از صخره ها بیان میکند یا از موجها .صخره ها با صبوری به دریا چشم دوخته بودند و اما موجها چنان با فریاد التماس میکردند و دوباره رو به دریا میرفتند که هر ناظری را به گریه می انداخت. دریا اما دوباره موجها را به ساحل پرتاب میکرد و بی تفاوت بر میگشت.در دل گفتم ای کاش دریا مهربان تر بود و اینگونه دوستانش را از خود نمیراند ولی غرور تمام وجود دریا را فرا گرفته بود و به هیچ چیز غیر از خود نمی اندیشید.

 

 

آرامش

بنام آرامش وجودم

عقاب خواب راحت را بر گنجشک کوچک حرام کرده بود.بیچاره گنجشک کوچک آرامشش را از دست داده بود هر جا که میرفت سایه عقاب را بر سرش احساس میکرد.نه توی دشت آرامش داشت نه توی جنگل .از این همه اضطراب خسته شده بود .یک روز با خود فکر کرد اگر خودش را اسیر قفس کند شاید بتواند برای همیشه از دست عقاب خلاص شود هر چند که به بهای آزادیش باشد و این چنین بود که خو د را اسیر دام کرد ولی افسوس ... 
 
 

خطا

((یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم              گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست               گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم               وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم))  

 

حسرت

کاش میدانستی دلم در حسرت دوباره دیدنت در سینه میسوزد.

کاش می دانستی شمع آرزوهای مرا باد جدایی تو خاموش کرد.

 کاش میدانستی جای تو برای همیشه کنار تنهایی من خالیست.  

کاش میدانستی این دل پس از تو دیگر ارزش نگه داشتن ندارد.

کاش قصه تنهایی مرا از چشمان بی فروغم میخواندی. 

 حالا چگونه به نبودن همیشگی ات عادت کنم؟!    

 

بی دل

در گذرگهی سرد و خموش میرفتم از پی دل چموش

ناگه صدا زد یکی کز بهر چه اینطور دوی ؟

گفتم کز پی شور دلی

گفتا خطا داری روی

گفتم بی دل چون کنم؟

گفت آنچنان که من کنم

گفتم بی دل زندگی بس زشت است

گفت بی دل زندگی بس زیباست  

شِکوِه

در کنار جوی آب میگفت کبوتر این سخن با ناله ای

کز جفای روزگار من خسته ام

وزتیر صیاد دغل بر بالها چوب بسته ام

روزی زین چرخ گردون نشدم من دلشاد

هر کجا بهر دانه رفتم پایم در دام فتاد

دل به هر آب و گلی من بستم

آخر از گردش دور من جستم

آخر این دل کوچک نه سزاوار چنین ناشادیست

چرا این دشت و دمن از بهر من آباد نیست؟

اینگونه شکایت میکرد کبوتر ز زمان

با دل خونین و دوصد آه و فغان

به ناگه یکی قطره سر برآورد ز آب

با شفافیت و بی رنگ و لعاب

گفت کی کبوتر از چه اینطور نالی؟

بگذار این بد دلی و بد حالی

گردش دهر از فکر و از کردار توست

نه چنین سرگشته و حیران تست

تو که مشتاق آسایش و آرامشی

دور کن ز خود این ناله و ناسازشی

گردش ایام گر به صفا می طلبی

دور کن ز خود این کینه و بدقلقی

گردش ایام آن روز بر وفق توست

که نیکنامی و کردار نیک در فکر توست

آذر 78 

 

آتش دل

در خلوت شبهای تنهائیم سکوت را به نظاره نشسته ام،

چه سکوتی؟!

دل همه فریاد است و گوش تاب شنیدن ندارد.

آتش درونم شعله بر جسم بی تابم میزند،

میسوزم بی آنکه بتوانم آتش را فرو نشانم.

در خلوت تنهائیم  در سکوت شب تو را فریاد میزنم ای فریادرس درماندگان، تنها توئی یاور من .

شبهای تار تنهائیم را تو روشنی ببخش خدای من 

نوشته شده در تاریخ:21/10/1380  

 

امید

در فراسوی زمان آن هنگام که عقربه ها در خواب ناز بودند در تاریکی محض به دنبال دستی بودم دستی که مرا از عدم خالی کند همانطور که دست میگرداندم ناگهان دستم چیزی را لمس کرد با خود گفتم شاید این همان ناجی من باشد و آنرا محکم در دست فشردم آن شیء مرا تا نزدیک روشنایی برد و ای کاش هرگز پا به روشنایی نگذاشته بودم چرا که آن شیء‌ جز سایه ای موهوم چیزی نبود . افسوس که دیگر راه گریزی نمانده بود پس به ناچار خود را به آن سایه سپردم تا شاید در این سایه روشنهای زندگی دستی حقیقی را بیابم. 

نوشته شده در تاریخ:27/07/1380  

انتظار

شقایق در تب انتظار میسوخت اما هنوز خبری از پروانه نبود.باد هر چه میخواست شقایق را با تکان دادن سرگرم کند او باز هم بی تابی میکرد و مدام پروانه را صدا میزد. 

نزدیک غروب بود ولی هنوز از پروانه خبری نبود. شقایق دیگر رمقی برایش نمانده بود با نا امیدی چشمهایش را روی هم گذاشت و پرپر شد و باد او را تشیع کرد. شب شد ولی باز هم خبری از پروانه نشد. 

فردای آن روز پروانه به دشت وارد شد اما دیگر چه سود که شقایقی وجود نداشت.  

از دست نوشته های سال ۱۳۸۰ (۲۴/۰۸/۱۳۸۰)  

صبر

خدایا علی وار بودن و علی وار زیستن را به ما بیاموز 

خدایا صبرم را بیش از انتظارم قرار ده که میترسم خدایا . میترسم که انتظارم از صبرم بیشتر شود و شیطان یأس را جایگزین امید کند در دلم 

خدایا در این وادی وانفسا تنهایم مگذار که شیطان در کمین کسانی است که تو را ندارند 

خدایا خودت را از من مگیر و درمان دردهایم باش و مونس تنهائیم 

خدایا کمک کن شکرگذار نعمتهای تو باشم و راضی به رضای تو  

 اللهم عجل لولیک الفرج 

 

اشتباه از کیست؟

نمیدانم چرا وقتی من اینقدر ساده از کنار اشتباهات دیگران میگذرم و شوخی ها و جدی هایشان که باعث ناراحتیم میشود را نادیده میگیرم دیگران در برابر من اینگونه نیستند؟ چرا من این حق را ندارم که در مورد دیگران دچار سوء تفاهم شوم ولی دیگران این حق را دارند؟ چرا همه دوست دارند وقتی حرفی میزنند من بدانم که منظورشان چیست ولی وقتی من حرف میزنم دیگران می دانند منظور من چیست! اما خودم نمیدانم؟ نمی دانم اشتباه از کیست از من که ساده میگذرم یا اینکه باز هم خودم که فکر میکنم با آنها صمیمی هستم ولی وقتی حرفی میزنم آنرا جدی میگیرند و دلخور میشوند؟ خسته شدم شاید لازم باشد در رفتارم تجدید نظر کنم شاید لازم باشد تا از من سوال نکرده اند نظر ندهم شاید لازم باشد سکوت را سرلوحه زندگی خویش قرار دهم شاید وقت آن شده که بزرگ شوم این بهتر از آن است که با حرفم دیگران را دچار سوءتفاهم و سپس بخواهم عذرخواهی کنم و به آنها بفهمانم که منظورم چه بوده تازه بعد از اون میل آنهاست که دوباره با من صمیمی باشند یا نه؟ آره فکر کنم وقت آن رسیده که بزرگ شوم.   

 

مرارتهای مادر

 

مرارت ها کشید مادر تا که من قد بکشم 

هر چه من بیشتر قد می کشیدم او خمیده تر میشد 

تا که من قد کشیدم و با غرورم کمر خمیده او را شکستم   

 

به قربان وجودت که وجودم زوجودت به وجود است مادر

پائیز دل

هوا گرمه ولی احساس سرما میکنم نمیدونم چرا حس میکنم سوز سرد پائیزی داره استخونامو میشکنه خیلی خستم خسته تر از اون که حتی بتونم خستگی در کنم دلم میخواست کسی کاری به کارم نداشته باشه بذارن برا خودم زندگی کنم اونجوری که دوست دارم چرا هر وقت گریه میکنم میگن گریه نکن و هر وقت میخندم منو به گریه میندازن.  

خدایا چه سخت بود اگه تو رو نداشتم منو ببخش که گاهی احساس خستگی میکنم کمکم کن خدایا تا بتونم از این خستگی خلاص بشم همونطوری که همیشه کمکم کردی خدایا خواهش میکنم هیچوقت تنهام نذار حتی اگه تمام آدما از دوروبرم پراکنده شن مهم نیست ولی خدایا تو تنهام نذار. 

ممنونم خدای خوب من      

سکوت

چه سخت است به جرم سکوت سرکوب شدن 

چه سخت است وقتی سکوت میکنی تا راز کسی برملا نشود و خودت مورد اتهام قرار میگیری 

خدایا روزی به اینان بفهمان جرم من فقط سکوت است و بس