سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

عشق یا ...

 بنام آفریننده فاصله ها برای محک زدن دوستیها

ماهی کوچک چنان سرمست عشق دریا بود که رسیدن دریا به نزدیک حرّا را احساس نکرد.دریا کم کم در کنار ساحل حرّا بالا و بالاتر می رفت تا جائی که درختان حرّا را در برگرفت ،ماهی به خیال آنکه دریا این جنگل را به او هدیه کرده در لابه لای درختان می چرخید و می خندید دریا اما خیالی دیگر داشت او وقتی ماهی کوچولو رو سرگرم دید کم کم فرونشست آنچنان نرم و آهسته که ماهی کوچولو اصلاْ احساس نکرد.شب بود و مهتاب نورش را به دریا هدیه کرده بود.ماهی کوچولو که خیلی خسته شده بود خواست روی یکی از شاخه های حرّا استراحت کند ، رفت و روی شاخه نشست و چشمانش را بست ساعتی نگذشته بود که احساس کرد نفس کشیدن برایش سخت شده چشمش را باز کرد اما چیزی را که دید باور نکرد ، دریا رفته بود و تنها صدایش از دوردست به گوش می رسید ماهی با وحشت به اطرافش نگاه کرد، مهتاب جنگل را روشن کرده بود تا جایی که چشم ماهی کار میکرد درخت بود و سایه درختان ماهی خودش را از روی شاخه به روی ساحل انداخت به امید آنکه بتواند خود را به دریا برساند اما دیگه خیلی دیر شده بود ماهی روی ساحل نمناک چشمهای پر از اشکش را به سمت دریا دوخته بود و این چنین نامهربانیی را باور نداشت.  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد