سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

ناگزیر

ناگزیر مانده ام در این دیار  آشنای غریب و همیشه به دنبال بهانه ای که پر بگشایم به سوی دیار غریب آشنا  شاید در آنجا آشنایان غریبه کمتر باشند و غریبه ها مرا آشنای خود خوانند. 

نمی دانم کجا ولی ناگزیر باید رفت  

برای فراموش کردن  

برای کمتر حس کردن شکست  

و برای فراموش شدن 

ناگزیر باید رفت  

عشق یا ...

 بنام آفریننده فاصله ها برای محک زدن دوستیها

ماهی کوچک چنان سرمست عشق دریا بود که رسیدن دریا به نزدیک حرّا را احساس نکرد.دریا کم کم در کنار ساحل حرّا بالا و بالاتر می رفت تا جائی که درختان حرّا را در برگرفت ،ماهی به خیال آنکه دریا این جنگل را به او هدیه کرده در لابه لای درختان می چرخید و می خندید دریا اما خیالی دیگر داشت او وقتی ماهی کوچولو رو سرگرم دید کم کم فرونشست آنچنان نرم و آهسته که ماهی کوچولو اصلاْ احساس نکرد.شب بود و مهتاب نورش را به دریا هدیه کرده بود.ماهی کوچولو که خیلی خسته شده بود خواست روی یکی از شاخه های حرّا استراحت کند ، رفت و روی شاخه نشست و چشمانش را بست ساعتی نگذشته بود که احساس کرد نفس کشیدن برایش سخت شده چشمش را باز کرد اما چیزی را که دید باور نکرد ، دریا رفته بود و تنها صدایش از دوردست به گوش می رسید ماهی با وحشت به اطرافش نگاه کرد، مهتاب جنگل را روشن کرده بود تا جایی که چشم ماهی کار میکرد درخت بود و سایه درختان ماهی خودش را از روی شاخه به روی ساحل انداخت به امید آنکه بتواند خود را به دریا برساند اما دیگه خیلی دیر شده بود ماهی روی ساحل نمناک چشمهای پر از اشکش را به سمت دریا دوخته بود و این چنین نامهربانیی را باور نداشت.  

 

تنهائی

بنام آنکس که جلا می بخشد تنهایی مرا 

جفا

بنام آنکس که وجودم زوجودش به وجود است 

چه سخت است ساده انگاشتن دوری تو هر لحظه که به خود میگویم همان بهتر که رفت دردی در سینه احساس میکنم و میدانم هنوز در انتظار بازگشت توام توئی که هرگز قدر وفای مرا ندانستی آیا منی که همه زندگیم را پای تو باختم سزاوار چنین جفائی بودم.

 

ای سفر کرده من به خدا می سپارمت 

 

                                              

رحمت باران

به نام خدای باران

همچون باران بخشنده باش ،نه چنان ببار که تشنگان حریص گردند و نه گلهای لطیف آسیب بینند.چنان نرم بر خاک بنشین که رایحه ات برای همیشه در ذهن ها ماندگار گردد.

زندگی همچون سرابی بی پایان مرا در بر میگرد وقتی که از تو دورم .اما زیباست این دوری وقتی بدانم تو اینگونه خوشبختتری .

نمی دانم به کدامین گناهم گرفتار چنین عقوبتی گردیدم .ای کاش آنکس که خود را بی گناه جلوه می دهد بداند که خیلی هم بی گناه نیست و باعث از دست رفتن یارش خودش بود و اکنون یارش را از من طلب نمی کرد.

نمی دانم عاقبتم چه میشود و به کجا خواهم رفت فقط این را میدانم که تو همیشه در خاطرم ماندگاری هرگز فراموشت نخواهم کرد. هر جا که هستی امیدوارم سالم و شاد باشی و همیشه زندگی به تو لبخند بزند و هرگز گرفتار سراب زندگی نگردی.

به امید دیدار 

 

 

غرور

بنام خالق هستی

دریا خشمگین موجها را به صخره می کوبید طوریکه نمیشد فهمید اینگونه نفرتش را از صخره ها بیان میکند یا از موجها .صخره ها با صبوری به دریا چشم دوخته بودند و اما موجها چنان با فریاد التماس میکردند و دوباره رو به دریا میرفتند که هر ناظری را به گریه می انداخت. دریا اما دوباره موجها را به ساحل پرتاب میکرد و بی تفاوت بر میگشت.در دل گفتم ای کاش دریا مهربان تر بود و اینگونه دوستانش را از خود نمیراند ولی غرور تمام وجود دریا را فرا گرفته بود و به هیچ چیز غیر از خود نمی اندیشید.

 

 

آرامش

بنام آرامش وجودم

عقاب خواب راحت را بر گنجشک کوچک حرام کرده بود.بیچاره گنجشک کوچک آرامشش را از دست داده بود هر جا که میرفت سایه عقاب را بر سرش احساس میکرد.نه توی دشت آرامش داشت نه توی جنگل .از این همه اضطراب خسته شده بود .یک روز با خود فکر کرد اگر خودش را اسیر قفس کند شاید بتواند برای همیشه از دست عقاب خلاص شود هر چند که به بهای آزادیش باشد و این چنین بود که خو د را اسیر دام کرد ولی افسوس ... 
 
 

خطا

((یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم              گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست               گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم               وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم))