سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

شِکوِه

در کنار جوی آب میگفت کبوتر این سخن با ناله ای

کز جفای روزگار من خسته ام

وزتیر صیاد دغل بر بالها چوب بسته ام

روزی زین چرخ گردون نشدم من دلشاد

هر کجا بهر دانه رفتم پایم در دام فتاد

دل به هر آب و گلی من بستم

آخر از گردش دور من جستم

آخر این دل کوچک نه سزاوار چنین ناشادیست

چرا این دشت و دمن از بهر من آباد نیست؟

اینگونه شکایت میکرد کبوتر ز زمان

با دل خونین و دوصد آه و فغان

به ناگه یکی قطره سر برآورد ز آب

با شفافیت و بی رنگ و لعاب

گفت کی کبوتر از چه اینطور نالی؟

بگذار این بد دلی و بد حالی

گردش دهر از فکر و از کردار توست

نه چنین سرگشته و حیران تست

تو که مشتاق آسایش و آرامشی

دور کن ز خود این ناله و ناسازشی

گردش ایام گر به صفا می طلبی

دور کن ز خود این کینه و بدقلقی

گردش ایام آن روز بر وفق توست

که نیکنامی و کردار نیک در فکر توست

آذر 78 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد