در فراسوی زمان آن هنگام که عقربه ها در خواب ناز بودند در تاریکی محض به دنبال دستی بودم دستی که مرا از عدم خالی کند همانطور که دست میگرداندم ناگهان دستم چیزی را لمس کرد با خود گفتم شاید این همان ناجی من باشد و آنرا محکم در دست فشردم آن شیء مرا تا نزدیک روشنایی برد و ای کاش هرگز پا به روشنایی نگذاشته بودم چرا که آن شیء جز سایه ای موهوم چیزی نبود . افسوس که دیگر راه گریزی نمانده بود پس به ناچار خود را به آن سایه سپردم تا شاید در این سایه روشنهای زندگی دستی حقیقی را بیابم.
نوشته شده در تاریخ:27/07/1380