سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

سفره خانه دل

لحظه های تنهایی

انتظار

شقایق در تب انتظار میسوخت اما هنوز خبری از پروانه نبود.باد هر چه میخواست شقایق را با تکان دادن سرگرم کند او باز هم بی تابی میکرد و مدام پروانه را صدا میزد. 

نزدیک غروب بود ولی هنوز از پروانه خبری نبود. شقایق دیگر رمقی برایش نمانده بود با نا امیدی چشمهایش را روی هم گذاشت و پرپر شد و باد او را تشیع کرد. شب شد ولی باز هم خبری از پروانه نشد. 

فردای آن روز پروانه به دشت وارد شد اما دیگر چه سود که شقایقی وجود نداشت.  

از دست نوشته های سال ۱۳۸۰ (۲۴/۰۸/۱۳۸۰)  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد